علی داودی | ||
|
خراسان: منوچهر می گفت: یک دختر می تواند ازدواج موقت داشته باشد و نباید آزادی دختران را در جامعه، به عنوان یک فرد که خواسته ها و علایقی دارند، نادیده بگیریم.او معتقد بود در واقع ازدواج موقت فرصتی به یک دختر جوان می دهد تا هم با اخلاق و رفتارهای مردانه بیشتر آشنا شود و هم سر فرصت شوهر دلخواه خودش را پیدا کند. متاسفانه این مرد زن و بچه دار با این حرف ها مرا خام کرد و به طور پنهانی و بدون اطلاع خانواده ام با او رابطه پنهانی برقرار کردم. منوچهر می گفت: برای ازدواج موقت نیازی به عقدنامه نیست و اگر زن و مرد به یکدیگر تعهد اخلاقی بدهند و با رضایت کامل و رعایت حد و مرزهای شرعی رفت و آمد داشته باشند، مشکلی به وجود نخواهد آمد. افسوس که من با این عقاید احمقانه، تن به رابطه نامشروعی دادم که خیلی زود رنگ و بوی هوس به خود گرفت و صفحه سفید سرنوشتم را لکه دار کرد. «هدیه» در دایره اجتماعی کلانتری شهید نواب صفوی مشهد افزود: ? سال قبل، پدرم بازنشسته شد و با پاداش پایان خدمت خود برای من و برادرم شرکتی تاسیس کرد. ما با منوچهر که از دوستان قدیمی برادرم بود شریک شدیم. چند ماه گذشت و تازه داشت کارهایمان رونق می گرفت که اجل به برادرم مهلت نداد و او در حادثه رانندگی جان باخت.از آن به بعد من ماندم و منوچهر، و دیگر دوست نداشتم پا به داخل شرکت بگذارم! با دلتنگی هایی که داشتم تصمیم گرفتم شرکت را تعطیل کنم اما دوست برادرم نیز که خودش را ناراحت و عزادار نشان می داد گفت: این کار را با برادرت شروع کردیم و برای شادی روح او هم که شده باید شرکت را به هر قیمتی سرپا نگه داریم.با وجود این که پدرم نیز اصرار داشت شرکت را تعطیل کنم اما من فریب چرب زبانی ها و محبت های دروغین منوچهر را خوردم و این مرد هوسران به مرور زمان مرا خام کرد و تن به خواسته های پلیدش دادم. هدیه اشک هایش را پاک کرد و بیان داشت: شاید باور نکنید من درباره ازدواج موقت و شرایط آن هیچ اطلاعی نداشتم و فکر می کردم منوچهر درست می گوید در نتیجه حماقتی مرتکب شدم و بدون مشورت خانواده ام با او رابطه پنهانی برقرار کردم. متاسفانه در اثر این روابط شیطانی باردار شدم و روزی که مشکل را به منوچهر گفتم او خیلی خونسرد جواب داد: اگر سهم خودم را از شراکت مان به نام او سند بزنم مرا به طور قانونی عقد خواهد کرد تا آبروریزی به بار نیاید. داشتم دیوانه می شدم و مانده بودم چه خاکی بر سرم بریزم. افسوس که باز هم موضوع را به خانواده ام اطلاع ندادم و سهم خودم را از شرکت به نام منوچهر انتقال دادم اما او به وعده اش عمل نکرد و گفت بهتر است بچه را سقط کنی. با شنیدن این حرف انگار آتش به جانم انداخته اند و می خواستم خودکشی کنم ولی منصرف شدم و به خانه رفتم تا موضوع را به والدینم اطلاع دهم اما لحظه ای که به خانه رسیدم متوجه شدم میهمان داریم. از خانه بیرون آمدم و الان این جا هستم تا راه نجاتی پیدا کنم. [ جمعه 89/7/9 ] [ 1:47 عصر ] [ علی داودی ]
[ نظرات () ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |